شهادت عبدالله بن عفیف نابینایی که آزادمرد بود
و پاسدار خون شهدای کربلا شد
عبدالله بن عفیف ازْدِی غامِدِی والِبی، از شیعیان علی (علیه السلام) بود
که در جنگ جمل و صفین همراه آن حضرت شرکت داشت.
وی که چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین
از دست داده بود، پیوسته تا شب در مسجد اعظم کوفه سرگرم نماز بود
و پس از فراغت ازنماز به خانه بازمی گشت.
روزی ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع
کردند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: سپاس خدای را که حق را آشکار و
امیرالمؤمنین، یزید، و پیروان او را یاری نمود و دروغگوی پسر دروغگو،
حسین بن علی (علیه السلام)، و شیعیان او را کشت.
هنگامی که عبدالله سخن ابن زیاد را شنید برخاست و گفت: ای پسر
مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو تو و پدرت و آن کسی که تو را والی کوفه
کرد و پدر او هستید. ای پسر مرجانه آیا فرزندان پیامبران را میکشید و
سخن راستگویان را میگویید؟
ابن زیاد خشمگین گردید و گفت: گوینده چه کسی بود؟
عبدالله گفت: من بودم ای دشمن خدا! فرزندان پاک -رسول خدا- را که
خداوند آنها را از هرگونه آلودگی پاک و منزّه گردانیده میکشی و به گمانت
هنوز مسلمانی! به دادم برسید! کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از این
ناپاک، که رسول خدا صلی الله (علیه و آله و سلم) او و پدرش را لعن کرد،
انتقام بگیرند.
این سخن بر خشم ابن زیاد افزود و رگهای گردنش باد کرد و گفت: وی
را نزد من آورید. مأموران به سوی وی شتافتند و دستگیرش نمودند.
در آن زمان هفتصد جنگاور ازْدِی در کوفه بودند، عدّهای از جوانمردان
ازْد برخاستند و عبدالله را نجات دادند و نزد خانوادهاش بردند.
ابن زیاد فرمان داد:بروید این نابینای ازدی را،که خداوند دلش را همانند
چشمش کور گرداند، نزد من بیاورید.جمعی بدین منظور رفتند. چون خبر به
طایفه ازد رسید جمع شدند و قبیلههای یمن به آنها پیوستند تا مانع
دستگیری عبدالله شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زیاد رسید قبیلههای
مُضَر را به همراهی محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جنگ سختی
بین آنها برپا شد و گروهی از اعراب کشته شدند، تا آنکه طرفداران
ابن زیاد به خانه عبدالله رسیدند. درب خانه را شکستند و وارد شدند.
دختر عبدالله فریاد زد: پدر، دشمن به تو نزدیک شده است، مواظب باش،
عبدالله گفت: نترس، شمشیرم را بده. دختر عبدالله شمشیر را به وی داد
و او به دفاع از خود پرداخت در حالی که چنین میگفت:
من پسر مرد با فضیلت و پاکم، نام پدرم عفیف و زاده امعامر است؛از گروه
شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بیزره را به خاک افکندم.
دختر عبدالله میگفت: ای پدر کاش من مرد بودم و در کنار تو با این
مردم زشتکار که کشندگان عترت پیامبرند میجنگیدم.
سپاه از هر طرف بر عبدالله هجوم آوردند و او آنها را از خود دور میکرد
و هیچ کس نمیتوانست بر وی پیروز شود. از هر طرف که حملهور
میشدند دخترش میگفت: پدر از این طرف آمدند، تا آنکه بر فشار حمله
خود افزودند و از هر سو وی را محاصره کردند،عبدالله شمشیر خود را
میچرخانید و میگفت:
سوگند یاد میکنم! اگر چشم داشتم راه دسترسی به من بر شما تنگ
میشد.
وای به حال یزید و پسر زیاد در روزی که خدا حاکم و پیامبر (صلی الله
علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) خصم آنها باشند.
دشمنان پیوسته با وی جنگیدند تا آنکه وی را دستگیر نموده نزد
ابن زیاد بردند.
عبدالله پس از حمد و ثنای الهی گفت: پیش از آنکه تو از مادر متولد
شوی من از خداوند درخواست شهادت را به دست ملعون ترین و مغضوب
ترین افراد مینمودم، ولی آن وقت که چشمم را از دست دادم نومید
گردیدم و اینک سپاس میگویم خداوندی را که پس از نومیدی مرا به
مقصودم رساند و به من نشان داد که دعای گذشتهام به اجابت رسیده
است. آنگاه قصیدهای را در مدح امام حسین(علیه السلام)و ترغیب مردم
به یاری و خونخواهی آن حضرت (علیه السلام) و نکوهش بنی امیه با
فصاحت کامل خواند. آن قصیده چنان زیبا و جالب بود که ابن زیادسراپا
گوش شد، در حالی که هر بیت آن تیری بر قلبش بود.
چون اشعار وی به پایان رسید، ابن زیاد دستور داد او را گردن زدند و
بدنش را در مکانی به نام «سَبْخه و به نقلی در مسجد به دار آویختند.
نظرات شما عزیزان: