شرح ماجرای ترور نافرجام آیتالله خامنه ای
|
شرح ماجرا
چهار پنج روز از عزل بنیصدر میگذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیتالله خامنهای که از جبههها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامهی شنبهها، عازم یکی از مساجد جنوبشهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل آیتالله خامنهای که از جماران حرکت میکرد، آن روز مهمان ویژهای داشت؛ خلبان عباس بابایی که میخواست درد دلهایش را با نمایندهی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آنها نیم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفتوگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسشهای نوشتهی مردم را به سخنران میدادند، اگرچه بعضی از پرسشها تند و حتی گاهی بیربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمهای چیدند تا به اینجا رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من میخواهم به بخشی از آنها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهره و تیپ خیلی از جوانها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمهی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یك دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همینطور که صحبت میکردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همهی جوامع بشری -نه فقط در میان عربها- مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدانهای... انفجار!
آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالایسر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یك محافظ، به تنهایی تلاش كرد كه آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یك ضبط صوت افتاد كه مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جدارهی داخلی ضبط شكسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظها بلیزر سفید را انگار كه ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور میراندند.
انتقال به بیمارستان
هر وقت به هوش میآمدند، زیر لب زمزمهای میکردند؛ شهادتین میگفتند. لبها و چشمها تکان میخوردند؛ خیلی کم البته.
در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافهی خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف بردند.
با آن صورت خونآلود، کسی امام جمعهی شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمیشود کاری کرد.» محافظها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند؟ دارند تمام میکنند» اسم آقای خامنهای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید».
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اكسیژن و پایهی آهنی چرخدار را نمیشد برد توی ماشین. پایههای کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسك اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری داد.
یکی از محافظها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آمادهباش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یکدفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دكتر فیاضبخش و چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»
تلاش پزشکان:
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش را تمام كرده بود. داشت دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه به راحتی دیده میشد. 37 واحد خون و فراوردههای خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنشهای انعقادی را مختل کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند. کیسههای خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق میكردند، اما باز هم خونریزی ادامه داشت.
یکدفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بیراه نمیگفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کمکم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان طور که میآمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود كه دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خونریزی را بند آوردهام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمیشد درمان را آنجا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که میشد بعد از عمل مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی».
هلیکوپتر خبر کردند. نمیتوانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بیسیم گفته بود كه قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نكند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و میگفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.»
با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها میگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته. یکبار همان انفجار بمب بود، یكبار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یكبار هم جمع شدن پروتئینها در ریه و حالت خفگی. همهی اینها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو میانداختند روی آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان میکردند تا لرز را کمتر كنند. معلوم نبود منشأ این تبها کجاست؟ ضایعهی کوچکی هم در ریه دیده بودند.
اولین دغدغه پس از به هوش آمدن
آقا لولهی تنفس داشتند و نمیتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمیکند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟».
دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار میکرد كه برای ترمیم و پیوند به قسمتهای آسیبدیده برداشته بودند. زخمها زیاد بودند. درد زخمها خیلی زیاد بود، اما دکترها میگفتند تحمل آقا زیادتر است. میگفتند «اصلاً مسکّنها به حساب نمیآیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه میشود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث میکردند که دست قطع شود یا بماند.
نگرانی از وضعیت شهید بهشتی
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیهی هفتاد و دو تن را نمیدانستند. از تلویزیون آمدند كه گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت ـ سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی»
کمکم به اطرافیان فشار میآوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفتهاید، هم تلویزیون را.» دکترها بهانه میآوردند که امواج رادیویی، دستگاههای درمانی ما را بههم میریزد و عملکردشان را مختل میکند!
خیلی از چهرههای انقلاب برای عیادت میآمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی میپرسیدند: «چرا همه میآیند، اما ایشان نمیآید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بریها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کمکم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی دو نفر شهید شدهاند.
آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانینیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان میشود؟ آنجا هم سر میزنید؟» بعد هم دکتر را سؤالپیچ کردند. دكتر میلانینیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که بچههای همراه را جمع کردهاند و ازشان بازجویی میکنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همهی شهدای حزب را به آقا گفت.
امام پیام میدهند
پس از اعلام خبر ترور آيتالله خامنهاي كه نمايندگي امام(ره) در شوراي عالي دفاع و امامت جمعه تهران را برعهده داشت، حضرت امام خميني(ره)، رهبر كبير انقلاب، پيامي خطاب به ايشان صادر كردند، ايشان در بخش هايي از اين پيام آوردند:"
اكنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما كه از سلاله رسول اكرم(ص) و خاندان حسين بن علي (ع) هستيد و جرمي جز خدمت به اسلام و كشور اسلامي نداريد و سربازي فداكار در جبهه جنگ و معلمي آموزنده در محراب و خطيبي توانا در جمعه و جماعات و راهنمايي دلسوز در صحنه انقلاب ميباشيد، ميزان تفكرسياسي خود و طرفداري از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند. اينان با سوء قصد به شما عواطف ميليونها انسان متعهد را در سراسر كشور بلكه جهان جريحهدار نمودند. اينان آن قدر از بينش سياسي بينصيبند كه بيدرنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پيشگاه ملت به اين جنايات دست زدند و به كسي سوء قصد كردند كه آواي دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمين جهان طنينانداز است. اينان در عمل غيرانساني به جاي برانگيختن رعب، عزم ميليونها مسلمان را مصممتر و صفوف آنان را فشردهتر نمودند. آيا با اين اعمال وحشيانه و جرايم ناشيانه وقت آن نرسيده است كه جوانان عزيز فريبخورده از دام خيانت اينان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزيز خود را فداي اميال جنايتكاران نكنند و آنان را از شركت در جنايات آنان برحذر دارند؟ آيا نميدانند كه دست زدن به اين جنايات، جوانان آنان را به تباهي كشيده و جان آنان به دنبال خودخواهي مشتي تبهكار از دست مي رود؟ من به شما خامنهاي عزيز، تبريك ميگويم كه در جبهههاي نبرد با لباس سربازي و در پشت جبهه با لباس روحاني به اين ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالي سلامت شما را براي ادامه خدمت به اسلام و مسلمين خواستارم."
نگرانی مردم
روزنامه كيهان در سرمقاله خود با عنوان «توده هاي مردم از ماجراي ترور خامنه اي مي گويند» چنين نوشت: ديروز بخش وسيعي از مردم در مقابل بيمارستان جمع شده بودند... دست به دعا برداشته بودند و با چشم هاي اشك آلود از خداي خود مي خواستند كه امام جمعه تهران زنده بماند و توطئه آمريكا نقش بر آب گردد... از هر كس و هر دسته اي كه سئوال مي كرديم، مردم بلافاصله پاسخ مي دادندكه اين كار، كار جنبشي ها [= سازمان] است... عمو حسين گفت مگر در نماز جمعه اين هفته شركت نكرديد؟ در آنجا آقاي خامنه اي به سران مجاهدين گفت شماها را خوب مي شناسيم، شماها كار امريكا را آسان كرديد... اما معلوم بود كه جنبشي ها نمي توانستند كيفر آقاي خامنه اي را في المجلس ادا كنند! لذا «به زودي و به طور مضاعف» يعني در همين ديروز به مسجد ابوذر رفتند و در ضبط صوت مواد منفجره گذاشتند.
پاسخ آیت الله خامنه ای به ابراز محبت امام
آيتالله خامنهاي نيز در پاسخ به پيام محبتآميز امام خميني (ره)، با صدور پيامي اظهار داشتند:
"بعد از چهار روز كه از اين حادثه بر من ميگذرد به فضل الهي و به كمك و تلاش بيدريغ كاركنان عزيز اين بيمارستان خودم را در وضع بسيار مناسب و خوبي ميبينم. هر وقت به ياد اين ميافتم كه اين حادثه موجب شده امام عظيمالشان ما اظهار لطف كنند و در پيامشان اظهار دلسوزي بكنند و ملت بزرگ و قهرمان ما دست به دعا بردارد و دعا كنند در خودم احساس شرمندگي ميكنم. در راه انجام وظيفه اين گونه حوادث ، حوادثي نيست كه اينهمه لطف و محبت و بزرگواري را چه از سوي امام، چه از سوي امت و همچنين از سوي كاركنان، كارمندان اين واحدهاي پزشكي كه واقعا شب و روز را در اين كار گذاشته اند، اين همه اظهار شد....
من بدين وسيله از همين جا عرض سلام و ارادت بيپايان خودم را خدمت امام امت اعلام ميكنم و به ايشان عرض ميكنم كه در مقابل حوادث اين چنين ما هيچ انتظار نداريم و توقعي نداريم كه كمترين رنجشي به خاطر ايشان بنشيند. ما معتقديم كه «سر خم مي سلامت،شكند اگر سبويي،
--------------------------------------------------------------------------------------------
پيام امام خمينى به حجت الاسلام و المسلمين خامنهاى در مورد سوء قصد نافرجام به جان ايشان
بسم الله الرحمن الرحيم
جناب حجت الاسلام آقاى حاج سيد على خامنه اى دامت افاضاته خداوند متعال را شكر كه دشمنان اسلام را از گروهها و اشخاص احمق قرار داده است و خداوند را شكر كه از ابتداى انقلاب شكوهمند اسلامى، هر نقشه كه كشيدند و هر توطئه كه چيدند و هر سخنرانى كه كردند، ملت فداكار را منسجمتر و پيوندها را مستحكمتر نمود و مصداق «لا زال يؤيد هذا الدين بالرجل الفاجر» تحقق پيدا كرد.اينان هرجا سخن گفتند، خود را رسواتر كردند و هر چه مقاله نوشتند، ملت را بيدارتر نمودند، و هر چه شخصيتها را ترور نمودند، قدرت مقاومت را در صفوف فشرده ملت بالاتر بردند.اكنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما كه از سلاله رسول اكرم و خاندان حسين بن على هستيد و جرمى جز خدمتبه اسلام و كشور اسلامى نداريد و سربازى فداكار در جبهه جنگ و معلمى آموزنده در محراب و خطيبى توانا در جمعه و جماعات و راهنمايى دلسوز در صحنه انقلاب مىباشيد، ميزان تفكر سياسى خود و طرفدارى از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند.اينان با سوء قصد به شما، عواطف ميليونها انسان متعهد را در سراسر كشور، بلكه جهان جريحه دار نمودند. اينان آن قدر از بينش سياسى بى نصيبند كه بىدرنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پيشگاه ملتبه اين جنايت دست زدند و به كسى سوء قصد كردند كه آواى دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمين جهان طنين انداز است.اينان در اين عمل غير انسانى، به جاى برانگيختن و رعب، عزم ميليونها مسلمان را مصممتر و صفوف آنان را فشرده تر نمودند. آيا با اين اعمال وحشيانه و جرايم ناشيانه، وقت آن نرسيده است كه جوانان عزيز فريب خورده از دام خيانت اينان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزيز خود را فداى اميال جنايتكاران نكنند و آنان را از شركت در جنايات آنان بر حذر دارند؟ آيا نمىدانند كه دست زدن به اين جنايات، جوانان آنان را به تباهى كشيده و جان آنان به دنبال خودخواهى مشتى تبهكار از دست مىرود؟ ما در پيشگاه خداوند متعال و ولى بر حق او حضرت بقية الله ارواحنا فداه، افتخار مىكنيم به سربازانى در جبهه و در پشت جبهه كه شبها را در محراب عبادت و روزها را در مجاهدت در راه حق تعالى به سر مىبرند.من به شما خامنه اى عزيز، تبريك مىگويم كه در جبهه هاى نبرد با لباس سربازى و در پشت جبهه با لباس روحانى، به اين ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالى، سلامت شما را براى ادامه خدمتبه اسلام و مسلمين خواستارم. و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته روح الله الموسوى الخمينى 1360/4/7
مقام معظم رهبرى تنها نه روز پس از نماز جمعه اى كه ذكر آن گذشت، پاسخ استدلال هاى خود را چنين دريافت كرد، آن هم از سوى كسانى كه به آزادى بيان و بحث آزاد سخت اصرار مىورزيدند! ! .
حضرت امام خمينى قدس سره، در پيامى به مناسبت ترور آيت الله خامنه اى، در وصف ايشان و تاييد اقدامات معظم له و انحراف دشمنان فرمودند: «يك روز پس از ترور ايشان، منافقين مقر حزب جمهورى اسلامى را در سرچشمه منفجر نمودند كه موجب شهادت دكتر آيت الله بهشتى و هفتاد و دو تن از يارانش گرديد.» شهادتى كه به فرموده امام راحل در برابر مظلوميت شهيد بهشتى چيزى نبود. از شهيد بهشتى چهره اى ترسيم كرده بودند كه تنها، پس از شهادت وى، بسيارى از مردم به دروغ و تهمت بودن اين شايعات پى بردند.مقام معظم رهبرى كه آن روز در بيمارستان در وضع دشوارى قرار داشتند، نحوه اطلاع خود را از حادثه حزب جمهورى اسلامى اين طور شرح مىدهند:
در آن حالت علاقهمند بودم ايشان را پيش خودم ببينم و احساس مىكردم اگر ايشان را ببينم، گرم مىشوم، قوى مىشوم و خوشحال مىشوم.بعد هم پرسيدم آقاى بهشتى نيامد بيمارستان؟ گفتند ايشان آمد، ولى شما بيهوش بودى و خواب بودى رفت. بعد از آن، ديگر چيزى نفهميدم، تا پس از چند روز كه دوستان مىآمدند پيش من، اما آقاى بهشتى نمىآمد و پيش خودم تصور مىكردم چون كار ايشان زياد است و براى خودش كار درست مىكند، نمىتواند بيايد بيمارستان، لكن انتظار آمدن ايشان را داشتم.
شب اول و دوم بين خواب و بيدارى بودم كه يكى از اطبا پيش من آمد و سرش را نزديك گوشم آورد، گفت لازم است من يك حقيقتى را به شما بگويم و آن اين است كه در حزب يك انفجارى روى داده، لكن چون در حال تخدير و يك جو بيهوشى بودم، اصلا حساس نشدم و اين قضيه برايم مهم نيامد.تا اين كه از عوامل بيمارستان خواستم برايم روزنامه بياورند و آنها امتناع مىكردند. روز هشتم و نهم حادثه بود كه يك روز عصر، آقاى هاشمى و حاج احمد آقا آمدند و نشستند پهلوى من.دكتر معالجم وارد اطاق شد.به من گفت اگر شما اجازه بدهيد، قضيه روزنامه و راديو را به اين آقايان بگويم.چون من فشار مىآوردم كه راديو بياورند، آنها هم مىگفتند اگر راديو بياوريم، اين دستگاههاى الكترونيك (چون دستگاههاى زيادى به قلب و ريه و بدن من وصل بود) را مختل مىكند و اين در حالى بود كه شب اول راديو آوردند، پيام امام را گوش كردم، اما اينجا مىگفتند ايراد دارد.
يك روز يكى از بچه ها را فرستادم روزنامه بخرد بياورد.رفت و ديگر برنگشت.من عصبانى شدم و يكى از بچه هاى ديگرى را فرستادم، گفتم روزنامه بخرد.وقتى برگشت، گفت اين جاها روزنامه نيست.به او گفتم بايد بروى بگردى در اين شهر بزرگ، يك روزنامه پيدا كنى بياورى و بايد دستخالى برنگردى.رفت و برنگشت.ديگر را فرستادم، او هم رفت و برنگشت و من به علت عصبانيت ناشى از دوران بيمارى، قدرى اوقات تلخى كردم.در همان روز يا فرداى آن روز، ديدند ديگر نمىشود مرا قانع كرد، وقتى آقاى هاشمى آمد بيمارستان، دكتر به آقاى هاشمى گفت ايشان اصرار دارد برايش روزنامه و راديو بياوريم و ما نمىدانيم، مصلحت هست يا نيست؟
آقاى هاشمى به من گفت: «روزنامه و راديو براى چه مىخواهى؟» گفتم: «من از هيچ چيز خبر ندارم و اين جا تنها ماندم.» ايشان گفت: «حالا فكر مىكنى بيرون خيلى خبرهاى خوشى هست كه تو اين جا خودت را ناراحت مىكنى؟» گفتم: «در عين حال عيبى ندارد.» گفت: «شما از جريان انفجار حزب مطلع شديد؟» در اين جا حرف آن دكتر را كه روز اول گفت در حزب انفجار اتفاق افتاده، به خاطرم آمد، گفتم: حزب منفجر شده؟ چه اتفاقى افتاده است؟» گفتند نه، براى بعضى از دوستان ناراحت شدم.
گفتم: «آقاى بهشتى چه شده است؟» و نگران شدم.
گفتند: «آقاى بهشتى هم مجروح شد.» وقتى گفت مجروح شده، بىاختيار گريه ام گرفت.و احمد آقا هم به ايشان كمك مىكرد.
پرسيدم: «جراحت آقاى بهشتى در چه حدى است؟ آيا مثل من، يا بهتر و يا بدتر از من است؟» گفتند نه در همين حدودهاست. از ايشان خواستم تمام امكانات پزشكى كشور را براى نجات آقاى بهشتى بسيج كنند و گفتم مبادا از ايشان مراقبت نشود.بعد از ايشان پرسيدم كجا هستند. گفتند فلان بيمارستان و بالاخره مرا نگران كردند و رفتند.
وقتى كه رفتند، از يكى پرسيدم مساله چگونه بود و جراحت آقاى بهشتى از كدام ناحيه است؟ و احتمال دادم كه چيزى را از من پنهان مىكنند، كه يكى از بچه هاى دور و بر بنده وارد اطاق شد.يك چيزى از او پرسيدم كه حالا به خاطر ندارم چه بود.اما همين قدر يادم هست كه به اصطلاح يك دستى زدم.او گفت، بله همان اول تمام شد، و من فهميدم كه ايشان شهيد شدند.تا اين كه توضيحات و خصوصيات واقعه را بعدا فهميدم و آن روزى كه آقا محمد رضا به عيادت من آمد، وقتى گفتند محمد رضا بهشتى براى عيادت آمده، من به علت اين كه بشدت منقلب شدم، نمىتوانستم حرف بزنم و خيلى حادثه برايم سخت و سنگين بود، حتى الان هم وقتى به خاطر مىآورم، فكر مىكنم ضربه سختى خوردم.
شخصيت مرحوم بهشتى دو جنبه دارد، يكى جنبه شخصيت آقاى بهشتى است و ديگر جنبه عاطفى اوست.ايشان واقعا براى دوستان نزديكش از لحاظ عاطفى، خيلى محبوبيت داشت و در چارچوب خصوصياتش كه گفتم، خيلى لطيف بود و در خصوصيات آن شهيد، خشونت نبود، بدى و بدخواهى نبود، بىجهت عصبانى نمىشد و بىخودى كسى را نمىرنجاند.آن چهره گريها و موذىگريهايى كه انسان گاهى در بعضى از معاشران و دوستان مشاهده مىكند، اصلا در وجود او نبود و هيچ وقت خودش را بالاتر از اين حرفها نمىدانست و خودش را اسير اين چيزها نمىكرد.
اين مختصرى بود از عبرت بزرگى كه در آغاز انقلاب اسلامى، فرا روى اين ملت قرار گرفت و با عنايت الهى، هوشيارى و رهبرى الهى حضرت امام قدس سره، پايمردى شاگردان مخلص امام (ره) و حضور حزب الله و ملت در صحنه، به يكى از موفقيت هاى ارزشمند نظام اسلامى و شكست دشمنان آن تبديل شد.
آيت الله خامنه اى در دوره اول مجلس شوراى اسلامى از تهران نامزد و براى نمايندگى انتخاب شدند و مهمترين اقدام اين مجلس كه ايشان در آن نقش اساسى داشتند، نخست وزيرى شهيد رجايى و سلب صلاحيت و كفايت سياسى از بنى صدر بود.
پس از حادثه 7 تير 1360 و شهادت شهيد بهشتى و ياران باوفاى امام در مقر حزب جمهورى اسلامى، شهيد رجايى با راى قاطع مردم به رياست جمهورى انتخاب شد و پس از تنفيذ حكمش توسط حضرت امام قدس سره، دكتر باهنر را به عنوان نخست وزير به مجلس شوراى اسلامى معرفى نمود كه با راى اعتماد مجلس، كابينه، تشكيل و دولتبه خدمتگزارى مشغول گرديد.منافقين كوردل در 8 شهريور 1360 با كار گذاشتن بمب قوى در مقر رياست جمهورى و انفجار آن، محمد على رجايى، رئيس جمهور را به اتفاق دكتر محمد جواد باهنر، نخست وزير، به شهادت رساندند و گمان كردند اين ترورها نظام اسلامى را با بن بست رو به رو خواهد كرد، در حالى كه به فرموده حضرت امام، اين شهادتها موجب بيدارى بيشتر ملت و انسجام آنها و قوت نظام مىشد.
...»
---------------------------------------------
تصاوير ديدني لحظه ترور آيت الله خامنه اي |
مطالب - مذهبي |
نوشته شده توسط گروه فرهنگی مرصاد |
یکشنبه, 05 تیر 1390 ساعت 16:56 |
در ششم تیر 60 مقام معظم رهبری در حالی که در مسجد جامع ابوذر تهران در حال سخنرانی بودند توسط منافقین با ضبط صوتی که مقابلشان قرار داشت ترور شده و جسم مجروحشان به بیمارستان بهار لو انتقال داده شد. تصاویری که مشاهده خواهید کرد مربوط به همان واقعه می باشد. |
نظرات شما عزیزان: